Latest Entries »

۱۳۸۸ اسفند ۲۴, دوشنبه

من اکنون مسافری در راهم

غیر از کشمکش های شخصی و گرگ صفت که مجالی را هم حتی برای عذر خواهی از روحم باقی نگذاشت و از آن درختی که شکست دیگر چیزی از شروعش بخاطر ندارم .

روح من همیشه بازیچه ی آزمون و خطاهای نامیرای ذات خودش بوده و هست ، اما امسال روح من نقش اول بازیه سراسر درد نبود بلکه روح یک سیل ، روح یک امید و روح یک زندگی بازیچه شد.

میدانید میخواهم از چه حرف بزنم پس به حد کفایت واژه قی میکنم ، نه بیشتر .

شرط میبندم اگر روزی ازتان بپرسند عجیب ترین و عصیان گونه ترین سالی که (از دهه شصت به بعد) به یاد دارید چه سالیست ؟ بدون شک همه (بی اغراق !) اولین عددی که از جلوی چشمشان عبور میکند عدد ِ خون مرده ی ِ هزار و سیصد و هشتاد و هشت است .


نه اشتباه نکنید ...من الان هیچ قصدی برای دیوانگی ندارم ...یعنی خیلی وقت است دیوانگی ام را به فاضلاب سپردم (به بالای صفحه نگاه نکن لافی بیش نیست ، مثل تمام بودنم که لافی بیش نیست )...پس نه میخواهم نق سیاسی بزنم و نه از فلاکت های خودم برایتان بگویم اما از آنجا که دست امسال را در دست عزرائیل میبینم باید حداقل به او یاد آوری کنم که لحظه هایش را چطور ثبت و با چه کیفیتی در ناکجایمان فرو کرد.


بنابراین هیچ خیال مهملی هم در ذهنم نیست چون نه دوست دارم مفعول تجاوز باشم (!) ، نه دوست دارم بالای پیکر در حال جان کندنم در حالی که گلوله ای در سینه ام نشسته هی کسی فریاد بزند که فلانی "بمون بمووون نرووووو" و نه دوست دارم که به عقد ستاره ها در بیایم و تحصیل که در حال حاضر تمام هستی ام است را از دست بدهم و قطعا هوس جنگ با خدا هم به سرم نزده....البته دروغ چرا دوست دارم گاهی بزغاله باشم



... گفتن از لحظه های هرز بی فایده است با زیاد بهم زدن این دیگ ، بوی درد شدیدتر فضا را پر میکند

فقط به همین رضایت میدهم : عجب سالی بود ....عجیب سالی بود...
عجب سالی بودی ای سال ....صد سال دگر بر نگردی ای سال

درست بعد از آن روزهای کذایی بود که به شدت جای خالی حقیقت را حس کردیم ...تو گویی انگار همه اسیر چنگال بصیرت ِ از خود بهتران شده بودند در زندگیشان و فقط صدای فریاد شان متعلق به خودشان بود...همه جا التهاب همه جا جدل و همه جا انکار .... نه تنها یک جریان و یک نسل بلکه اصل وجودی یک زندگی زیر سوال رفته بود ! حقیقت !!
قفسه بندیهای ذهن از هم پاشیده بود ...معنی کلمه ها صد پاره شده بود...تازه فهمیدم چقدر آسان میشد کلمه ها را دست مالی کرد و تازه فهمیدم که حیوان ناطق یعنی چه.....همه زمینو زمان از حق دم میزدند ...چه واژه ها که نشخوار نشدند و دوباره بلعیده شدند ...حق ...حقیقت...حقانیّت......حرب ......محارب ...... منافق.......انگار همه جا حقیقت ر.ی .د .ه بودند و چشم کور من آنها را نمیدید!...
میخواستم یقه ی خدا را بگیرم و بکشانم پایین و ازش اعتراف بگیرم که حقیقتش را کجا و در چه ساعتی کشته !
از آسمان جواب آ مد : حقیقتی وجود ندارد هر چه هست تاویل است!
آری هر چه هست تاویل است برای کسی که مزدورانش بیشتر اند و بیشتر توانسته مردم را مسخ خدا ی خود ساخته ی خود کند...آری این تاویل است که حقیقت است .

اما گذشت .... و دیگر برایم اهمیت ندارد چطور گذشت فقط میدانم که هرگز دلم نمیخواهد دوباره آن لحظه های منحوس ِ ثبت شده در ذهنم را ببینم .

ولی با خودم چه کنم؟

نمیدانی چه آواری روی دستم مانده

ها ؟ چه کنم با خود ؟


به قول ِ رها من دیگر فقط نگاه میکنم...من بعد از متلاشی شدنم فقط نگاه میکنم ...البته رها نمیداند که من مدتهاست نمیتوانم حتی چشمهایم را باز کنم ، من بی چشمانم نگاه میکنم... آیا مرده هم میتواند نگاه کند ؟
چه رجز خوانیه بی جانی ! صدای بهار است ؟
بهار آمد ! و ...
"گیریم ما را هوای پر زدنی هست ، ولی بال کو؟"
***
بهار ؟
دوباره آمدی ؟
دنبال چه ؟
زمستان ؟
من ؟
قطره ای که خشکید ؟
تبسمی که یخ زد ؟
.
.
.
چه دیر رسیدی
من اکنون مسافری در راهم

*مصرع "گیرم هوای پر زدنم هست بال کو ؟" از غزل ِ فال نیک ، سراییده ی قیصر امین پور که این روزها زیاد زمزمه اش میکنم
عذر خواهی : بابت اینکه نثر این نوشته ملغمه ای شده از نثر محاوره ای شکسته و نثر ادبی بی سر و ته....حرف زدنم همینطوریست مرا عفوکنید


۱۳۸۸ اسفند ۷, جمعه

به لطف آقاجون !

یک - آدمی را برای لمس پدیده های عالم، جسارت لازم مینُماید یا حماقت؟؟


دو - بهش میگن تجربه...

تجربه ها میتوانند انسان را مرد کنند وبالعکس!
در واقع با دیده کل نگر به تاریخ پیشینیان عزیزمان ، خود ِ ما یعنی عالی جنابان گونه ی بشر نیز همگی ز بیخ و بُن مدیون تجربه ی آقا جون آدم و خانوم بزرگ حوا بودیم که با شجاعت تمام گند کشیدند به بساط بهشت و باغ عدن و ما نزول اجلال کردیم به عالم ناسوت !!
البته خب در اغلب مواقع به همین سادگی نیست ! بعضی از تجربه ها دیگه شجاعت نیستن بلکه مصداق بارز حماقتند که ایضا همان عالی جنابان بشر رانیز به باد فنا میسپارند .. مثل همین بهرام خان همسایه ما که از بس این جنس ِلعنتی ، مرغوب و خالص بود دیگه دس از تجربه بر نداشت...بهرام خان الان دیگه بافور و سیخ سنجاق رفقای گرابه گلستونشن!
باشد که پند گیریم (تاثر فراوان !)
علی ای حال بهش میگن تجربه...


سه - بهش چی میگن ؟
- تجربه؟!
نه بابا این جدید مدیدا رو میگم... این چیزایی که مفعول تجربه ست... بگو دیگه.... اسمش یادم رفت ..... که جدیدا واسش تور تفریحاتی اوین هم میذارن !
- تارنگاشت ؟
احسنت ! منظورم همان تار نگاشت بود ( آقای فرهنگستان زبان و ادب فارسی ، شما کار و زندگی نداری !؟ چرا شما باید عصمت هر واژه ی بیگانه رو به سُخره بگیری برادر من !؟)
داشتم میگفتم ...بهش میگن تارنگاشت*... من معتقدم تجربه ی تارنگاشت نیز اگر همسنگ تجربیات آقا جونمون نباشه کمتر از اون نیست! و من فرزند خلف همون آقاجون
- از چه لحاظ ؟
از لحاظ اینکه ...
نه دیگه ، نشد ! شما فک کردی با کی طرفی ؟
من هنوز نوه ندارم آخه ، بی وجدان !!
چون بعد از اینکه دلایلشو برات شرح دادم میدونم قصه هایی بر من میره و احتمال داره یهو دچار بصیرت بشم ،اونوخت نمیتونم بعد از اینکه میام بیرون ، با نوه ام حال کنم که ! پس دلایلش بمونه واسه بعد



چهار - و اینگونه بود که من آلوده شدم ! در واقع با پایان این نوشته ها که تا لحظاتی دگر مُحقق میشه من نیز به تجربه تار نگاشت آلوده میشم ، پس بزن زنگو !

***


باید میگفتم : تمام این وبلاگ یعنی از فرق سر تا نوک پا مرهون لطف بی دریغ ِ خیّر محترم سرکار حاجیه خانم هنرور هست که در همین لحظه های آسمانی مراتب ارادت خودم رو نثارشون میکنم و براشون از خداوند دوعالم اجر و مغفرت بی پایان مسئلت دارم ! ممنونم سرووور

یعنی اینم باید بگم ؟ : این وبلاگ هیچ قانونی ندارد و منطقش منطق ِ بی قانونیست ! از این لحاظ که محدودیتی نیست برای نوشته های صاحب آن و متقابلا نظرات و نوشته های مخاطبین آن ، مگر آنکه با درج آن نوشته ها جان عزیز صاحب وبلاگ به هر طریقی به خطر بیافتد (برای دیگران به خطر افتاد هم افتاد صاحب وبلاگ را بچسب !)

اولین سانسوری : برای اولین پست میخواستم عکس آقاجون و خانم بزرگ رو بذارم موقعی که داشتن سیب (یا به روایتی گندم !) رو میزدن به فُنداسیون و شالوده بدن ولی وقتی دقت بیشتری به عکس مورد نظر مبذول داشتم متوجه شدم که متاسفانه غلظت بی قیدی آقاجون اینا (!) خیلی زیاده به گونه ای که مرزهای عفت رو درنوردیدند و وارد وادیه بی ناموسی شدن(خصوصا آقاجون !) و گفتم تو همین ابتدای امر اشاعه دهنده مفسده نباشیم بهتره

* تارنگاشت: وب نوشت یا تارنویس معادل فارسی واژه بیگانه وبلاگ